سنگینی نگاهش دلم را می لرزاند!
دیر وقتی است سوار اتوبوس شده ام و آرام آرام در جادهی پر پیچ و خم زندگی حرکت می کنم. هوا آلوده است، دلم شور می زند، احساس پوچی می کنم، حال دلم خوب نیست، آدم ها همه شان مقصرند و من نمی توانم ببخشمشان. چرا سوار شده ام؟ نمی دانم. کجا قرار است برسم و کجا باید پیاده شوم؟ مهم نیست. با خودم درگیرم و از اطرافم غافل.
مهمان های اتوبوس مدام عوض می شوند؛ گروهی را پیاده و گروهی را سوارمی کند ولی برای من چه ارزشی دارد؟! با خودم کلنجار می روم: اصلاَ چرا آمدم؟ ای کاش نبودم! الان چی کار کنم؟…
ناگهان نسیم ملایمی، هوای دلم را جا به جا می کند. احساس سنگینی نگاهی که بر وجودم خیره شده، دلم را می لرزاند. چشمانم را باز می کنم. چقدر جاده زیباست! چقدر هوا صاف و دل انگیز است! آدم ها همه شان خوبند و من بی منت می توانم ببخشمشان و به رویشان لبخند بزنم.
کنار ساحل آرامش رسیده ام. دیگر می خواهم پیاده شوم چرا که هیچ چیز مثل قدم زدن کنار ساحل، روح را نوازش نمی کند. پس پیاده می شوم و بی اختیار زمزمه می کنم:
حق دوباره کرمی کرد که بیدار شوم
با نگاه تو گل فاطمه هشیار شوم
از ازل گر دل من بر تو ارادت کردست
مادرت خواست که من بر تو گرفتار شوم
همه ی ترس من از باقی عمرم این است
باز بر پیش نگاه تو گنهکار شوم دست نوشته مدیر وبلاگ