نصایح پدر...
??چرا پدرم را تا کنون این چنین ندیده بودم??
سکانس اول:
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق بودم به من میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی؟??
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل از رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی??
همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد …بزرگ و کوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن…حتی زمانی که بیمار هم بود ولکن ماجرا نبود.?
تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم.
امروز قرار است در یکی از شرکتهای بزرگ برای کار مصاحبه بدم?
اگر قبول شدم این خونه کسلکننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.
صبح زود از خواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و معطر زدم بیرون?
سکانس دوم:
?داشتم با دستم گردههای خاک را رو کتفم دور میکردم که…پدرم لبخندزنان به طرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین و چروک چهرهاش هم گواهی پاییز رو میداد?
بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبتاندیش باش و به خودت باور داشته باش، از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست…مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهر مار کنه??
از خونه به سرعت خارج شدم یه ماشینو اجاره کردم و به طرف شرکت رفتم…
به دربانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم??
هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما⬅⬆↗↙
?: سکانس سوم
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده …اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
به یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سر جاش محکم بستم تا نیفته.❤
همین طوری تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچهی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچهها. به ذهنم خطور کرد که باغچهی ما پر شده است. یاد سختگیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم …شیلنگ آب را از حوضچهی پر، به حوضچهی خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.☘
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم. پلهها را بالا میرفتم. متوجه شدم چراغکهای آویزان در روشنایی روز به شدت روشن بودن. از ترس داد و فریاد بابا غیر ارادی تو گوشمون زمزمه میشد خاموش میکردیم ?
?:سکانس چهارم:
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن.
?
اسممو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر نوبتم شدم…وقتی دور و برمو نیمنیگاهی انداختم چهره و و لباس و کلاسشنو دیدم ، احساس حقارت کردم و خجالت کشیدم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکاییشون تعریف میکردن??
دیدم که هر کسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون?
با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا?
فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازندش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن…!!!
به یاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد به نفس داشته باش.
? نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود??
در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم. روی صندلی نشستم و رو به روم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده و لبخند بلندی میزدن …یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشت و اضطراب شدم لحظهای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگهای خواهد بود؟؟؟
?:سکانس پنجم
به یاد نصیحت پدرم در حین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد به نفس داشته باش.?
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.???
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام.??
باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین!!!??
سومی گفت ما به خوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان کار نمیشه مهارتهاشونو فهمید …به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبتاندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که تلاش کردی. تو با بی تفاوت از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقصها رو اصلاح کنی و دوربینهای مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن. ???
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار و مصاحبه و….
?:سکانس آخر:
❤❤❤هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم❤❤❤
پدرم: آن فرد بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
…????…..
منی که میخاستم به محض پیدا کردن کار، از خونه بزنم برم و برنگردم??
حالا او را مثل کعبهای میبینم که با فوران احساسم میخام به پاش بیفتم دست و پایش رو بوسه زنم????
چرا پدرم را قبل از این، این گونه ندیده بودم???
چگونه چشمانم از دیدن اون کور شده بود؟?
از بخشش بی بازگشتش
از مهرورزی بی حد و مرزش?
از پاسخهای بیسوال من
از نصیحتهای بدون اشارهی من?
دلزده نشو از نصایح پدرانه ایشون?زیرا در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید و چه بسا آنها دیگر نباشند و اشکهای جاری بر گونههایی که سالیان سال بوسهگاه آن پدر بوده است و حولهی آن دستان پینهبستهی پدر??
ترجمه از داستان واقعی (لماذا لم اری ابی من قبل)
مترجم: بوحسان سلیمی