خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی...
نطنزی در خصائص نقل کرده است که: مأموران ابن ریاد، به همراه سر امام حسین(علیه السلام) در منزلی به نام «قنسرین» فرود آمدند، مرد راهبی از صومعه ی خود بیرون آمد و مشاهده کرد که از آن سر مقدس نوری ساطع است بسوی آسمان!
راهب به نزد حاملان سر آمد و دههزار درهم به آنان داد و آن سر مقدّس را گرفت و به صومعه برد، پس صدایی شنید که هاتفی می گفت: خوشا به حال تو! و خوشا به حال آنکه حرمت این سر را شناخت.
راهب سر برداشت و کفت: یا ربّ! بحقّ عیسی، این سر مقدّس را اجازه فرما که با من سخن بگوید. در این هنگام آن سر مقدس به سخن آمده فرمود: ای راهب! جه می خواهی؟
راهب گفت: تو کیستی؟
آن سرمقدّس فرمود:«من پسر محمد مصطفایم، من پسر علی مرتضایم،من پسر فاطمه زهرایم، من کشته کربلایم، من غریب تشنه کامم.»
راهب صورت بر صورت آن حضرت نهاد و گفت: صورت از صورتت بر نمی دارم تا اینکه بگویی که شفیع من خواهی بود در روز قیامت.
باز آن سر مقدّس به سخن آمد و فرمود:به دین جدّم محمد برگرد.
پس راهب گفت:«أَشهَدُ أَن لا إِلهَ إلَّآ اللهُ وَ أَشهَدُ أَنَّ مُحَمَّداًرَسوُلُ الله» پس آن حضرت شفاعت او را قبول کرد.
چون آن گروه صبح کردند، آن سر مقدّس را از راهب گرفته و حرکت کردند، و هنگامی که میان وادی رسیدند؛ دیدند که آن ده هزار درهم به سنگ مبدّل شده است. بحار الانوار، جلد 45، صفحه303