آرزو تا اندازه ای برای ادامه زندگی لازم است
روزی حضرت عیسی(علیه السلام) در محلی نشسته بود، پیرمردی با کلنگ زمین را برای زراعت زیر و رو میکرد. آن حضرت گفت: خدایا! آرزو را از دل این مرد به کلّی زائل کن. در این موقع پیرمرد کلنگ خود را یک طرف انداخت و روی زمین خوابید. ساعتی گذشت، عیسی(علیه السلام ) باز عرض کرد: خداوندا! دو مرتبه آرزو را به او برگردان. ناگاه آن مرد از جا حرکت کرده، شروع به کار نمود. حضرت عیسی(علیه السلام) جلو رفته،پرسید: پیرمرد! چطور شد کلنگ را به زمین گذاشتی، باز بعد از ساعتی به کار مشغول شدی؟ گفت: در بین کار کردن به خودم گفتم: تا کی باید زحمت بکشی. تو مردی پیر و افتاده ای(شاید اجل همین الان به سراغت آمد) با این اندیشه از کار دست کشیدم.هنگامی که دوباره شروع به کار کردم، به خود گفتم:بالأخره فعلأ زنده هستی و برای هر موجود زنده وسایل زندگی لازم است. باید کار کنی و تهیه زاد و توشه نمایی. این بود که باز کلنگ را برداشته مشغول شدم. سفینه البحار، جلد1،صفحه31