شکستند سبو را و بریدند...
تنها نه اینکه جنس غمش، جنس ماتمش
حتی سیاهیِ علمش فرق میکند…
من از “حسینُ منّی” پیغمبر خدا
فهمیدهام حسین همهاش فرق میکند…
دلی در خون نشسته دوست داری؟
بگو قلبی شکسته دوست داری؟
تورا ای عشق ! بیسر دوست دارم
مرا با دست بسته دوست داری؟
نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده
سر پیراهن تو جنگ بوده
ولی شرمنده زینب دیر فهمید
که انگشتر به دستت تنگ بوده
“و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ …»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند …» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت میدهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی … تو کجایی…”