برای خدا صبر کرد...
27 آذر 1398 توسط قتیل العبرات
خاطراتی از شهید ابراهیم هادیاز بزرگان محل و مسجد ماست.کنارش نشستم و گفتم از ابراهیم برایم بگو. سکوت کرد.چشمانش خیس شد و گفت: جوان بودم.محیط فاسد قبل از انقلاب. میخواستم کار را رها کنم. میخواستم به دنبال هرزگی بروم و...آن روز سرکار نرفتم.ابراهیم هم سر ک… بیشتر »