با همه مهربان باش...
به علامه (طباطبایی) عرض کردم آقا! من عجول وبی صبرم، حوصله معطلی ندارم! در یک جمله برایم عصاره همه معارف اسلام را بیان کنید!
خنده ملیحی کرد و فرمود: با همه مهربان باش!
آشنای آسمان، صفحه160
به علامه (طباطبایی) عرض کردم آقا! من عجول وبی صبرم، حوصله معطلی ندارم! در یک جمله برایم عصاره همه معارف اسلام را بیان کنید!
خنده ملیحی کرد و فرمود: با همه مهربان باش!
آشنای آسمان، صفحه160
حاج محمداسماعیل دولابی: توابین کسانی هستند که دائم خانهی دل را تمییز میکنند، لذا اگر یک آشغال ریز هم در آن باشد، پیداست و نمود میکند و از همان هم توبه میکنند، چون هرچه پاکتر میشوند، گناهان جدیدتری بر آنها مکشوف میشود و الا اگه خانهی دل کثیف باشد، چیزهای بد هم نمودی ندارد.
لذا اگر بعضی رفقا خیلی حساساند و زود از چیزی محزون میشوند به جهت تمیزی و پاکی روح آنهاست.
مصباح الهدی ص 265
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه سقوطمان باشد
با زیر نوبس
حتما نگاه کنید!!!
@yousofzahra313qoran
رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای میفرمایند :
داستانی از مولوی نقل میکنم که داستانی سمبولیک و رمزی است و من هر وقت یادم میآید، از این داستان به خودم میلرزم و به خدا پناه میبرم.
مولوی نقل میکند و میگوید:
در شهری که هم مسلمانها و مسیحیها در آن زندگی میکردند مؤذّن بدصدایی وارد محلّه مسلمان ها شد و چند وعده اذان گفت. او خیلی اذان را بد میگفت. یک روز مرد نصرانی از محلّهای دیگر به محلّه مسلمانها آمد و گفت: این مؤذّن شما کجاست؟
گفتند: چکارش داری؟
گفت: میخواهم از او تشکّر کنم که یک مشکل بزرگ را حل کرد.
راهنماییاش کردند و او مؤذّن را پیدا کرد؛ بنا به تشکّر کردن از او نمود.
مؤذّن گفت: چرا از من تشکّر میکنی؟
مسیحی گفت: تو حقّی بر گردن من داری که هیچ کسی چنین حقّی به گردن من ندارد و جریان از این قرار است که : من دختر جوانی در خانه دارم . مدّتی بود این دختر جوان محبّت اسلام به دلش افتاده بود و تمایل به مسلمانی داشت.
هرکار می کردیم به کلیسا بیاید نمی آمد و در مراسم ما شرکت نمی کرد و به عقاید ما بی اعتنایی می کرد. ما عاجز شده بودیم که چه بکنیم. خلاصه در کار این دختر درماندیم .
دوسه روز پیش که تو اذان گفتی صدای تو را این دختر شنید و گفت: این چیست؟ این صدای کریه از کجاست؟
گفتیم: اذان مسلمانهاست.
از آن لحظه ما راحت شدیم و به کلی محبت اسلام از دل این دختر رفت و اکنون هم برگشته است و دارد زندگی عادی خودش را می کند و به کلیسا می آید و مراسم را انجام می دهد و ما این را مدیون تو هستیم، زیرا تو بودی که دختر ما را به ما برگرداندی.
بارها من به خودم و به دوستانم گفته ام : ما آن مؤذن بد صدا نباشیم که عشق به اسلام را در دلها فرو بنشانیم و به استفهام عظیم که در دنیا برای معرفت اسلام به وجود آمده است با منکر و زشتی پاسخ بدهیم. این وظیفه ماست. چه کسی در دنیا چنین مسئولیتی دارد؟!
داستانها و خاطرات جالبی از آیتاللّه خامنهای، صفحه 113