توقف ممنوع...
روایت “ریحانه” از دیدار جمعی از نخبههای جوان علمی المپیادی و تیم ملی والیبال جوانان با رهبر انقلاب 98/5/16
به قلم عطیه کریمی
… همان دختر وسطی آرام و طوری که دوستانش صدایش را نشنوند، باخجالت در گوشم میگوید: «من از اول که المپیاد دادم، یک نیت داشتم؛ شادی دل آقا! برای این که عرصههای علمی تنها جایی است که میتونم به آقا ثابت کنم اعتمادشون را بیپاسخ نمیذاریم. اصلا ما خیلی وقته درخواست دادهایم برای اهدای مدالهامون. شکر خدا بالاخره این جلسه هماهنگ شد.»
تعداد خبرنگاران جلسه هم بهقدری زیاد شده که دختر کناردستیام با لهجهی شیرین شیرازی غرولند میکند که: «نگاه کن کاکو! ببین چه قیامتیه؛ هر چی یه عمر مدالهامون رو مخفی کردیم و گمنام زندگی کردیم، همه یکساعته بر باد رفت!» اسمش فاطمه است و در المپیاد ادبیات خوش درخشیده. با دوستش از شیراز آمدهاند، بین بچههای شهرستانی، همدانیها و شیرازیها بیشترین جمعیت را دارند. بعد هم مشهد و اصفهان. وقتی خبرنگاران به سمت دخترها میآیند، همه از مصاحبه طفره میروند. میگویند کاری نکردهایم که بخواهیم مصاحبه کنیم! پرواضح است که هم خجالت میکشند و هم تواضع میکنند…