کلیپی متحیر کننده از اعجازعلمی قرآن، حتما نگاه کنید !
با زیر نوبس
حتما نگاه کنید!!!
@yousofzahra313qoran
با زیر نوبس
حتما نگاه کنید!!!
@yousofzahra313qoran
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
پس نیکی را بکار
اثر زیبا باقی می ماند
@yad_shohada21
رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای میفرمایند :
داستانی از مولوی نقل میکنم که داستانی سمبولیک و رمزی است و من هر وقت یادم میآید، از این داستان به خودم میلرزم و به خدا پناه میبرم.
مولوی نقل میکند و میگوید:
در شهری که هم مسلمانها و مسیحیها در آن زندگی میکردند مؤذّن بدصدایی وارد محلّه مسلمان ها شد و چند وعده اذان گفت. او خیلی اذان را بد میگفت. یک روز مرد نصرانی از محلّهای دیگر به محلّه مسلمانها آمد و گفت: این مؤذّن شما کجاست؟
گفتند: چکارش داری؟
گفت: میخواهم از او تشکّر کنم که یک مشکل بزرگ را حل کرد.
راهنماییاش کردند و او مؤذّن را پیدا کرد؛ بنا به تشکّر کردن از او نمود.
مؤذّن گفت: چرا از من تشکّر میکنی؟
مسیحی گفت: تو حقّی بر گردن من داری که هیچ کسی چنین حقّی به گردن من ندارد و جریان از این قرار است که : من دختر جوانی در خانه دارم . مدّتی بود این دختر جوان محبّت اسلام به دلش افتاده بود و تمایل به مسلمانی داشت.
هرکار می کردیم به کلیسا بیاید نمی آمد و در مراسم ما شرکت نمی کرد و به عقاید ما بی اعتنایی می کرد. ما عاجز شده بودیم که چه بکنیم. خلاصه در کار این دختر درماندیم .
دوسه روز پیش که تو اذان گفتی صدای تو را این دختر شنید و گفت: این چیست؟ این صدای کریه از کجاست؟
گفتیم: اذان مسلمانهاست.
از آن لحظه ما راحت شدیم و به کلی محبت اسلام از دل این دختر رفت و اکنون هم برگشته است و دارد زندگی عادی خودش را می کند و به کلیسا می آید و مراسم را انجام می دهد و ما این را مدیون تو هستیم، زیرا تو بودی که دختر ما را به ما برگرداندی.
بارها من به خودم و به دوستانم گفته ام : ما آن مؤذن بد صدا نباشیم که عشق به اسلام را در دلها فرو بنشانیم و به استفهام عظیم که در دنیا برای معرفت اسلام به وجود آمده است با منکر و زشتی پاسخ بدهیم. این وظیفه ماست. چه کسی در دنیا چنین مسئولیتی دارد؟!
داستانها و خاطرات جالبی از آیتاللّه خامنهای، صفحه 113
فضای مجازی هم محضر خداست..
در روزِحساب ، تمام این سایت ها..
تمام این کلیک ها..
آیدی ها..پیام ها..
به حرف می آیند و گواهی می دهند بر کارهای مان…
نکند که شرمنده شویم..
امان از لحظه غفلت که او شاهد است و ما بی خبر..
گاهی باید روی مانیتور بچسبانیم ورود شیطان ممنوع!
مراقب دست راست مان که کلیک میکند و
چشمان مان که نظاره می کند باشیم..
“کل اولئک کان عنه مسئولا”
و بدانیم و آگاه باشیم که خدا هم
یک کاربر همیشه “آنلاین” اینجاست…
داستان طلبه شدنم را همان هفته اولی که وارد حوزه شدم روی برگه های کاهی رنگ دفترم که یادگار زمان دبیرستانم بود نوشتم. اسمش را هم بزرگترین معجزه زندگیم گذاشتم. الان هم بعد از 16سال همان برگه ها را دارم. گاهی در خلوتم می خوانم شان مبادا فراموش کنم کی بودم، برای چه آمدم و چی شدم.
اما این یکی از خاطرات دوران طلبگی من است.
بچه روستا بودم. زنان روستا حتی درون خانه هم با روسری و دامن و شلوار بودند.در خانه ها همیشه باز بود. هرکسی حتی مردان راحت داخل حیاط می شدند. چادر را فقط برای راه های دور و مهمانی و رفتن به شهر سر می کردند.
وارد حوزه که شدم هنوز معنی بعضی چیزها را نمی فهمیدم. مثلا صدای زنگی بود که فقط بعضی وقتها نواخته می شد و با در آمدن صدایش، انگار همه را برق می گرفت. همه خانم ها می دویدند و قایم می شدند. به هم می گفتند زنگ یا الله شده!!!
ما سال اولی ها هم می دویدیم بدون اینکه علتش را بدانیم شاید هم بقیه دوستانم می دانستند و فقط من بودم که نمی دانستم.
حوود دو هفته بود که درس طلبگی را شروع کرده بودم.یک روزتصمیم گرفتم، زنگ استراحت سری به کتابخانه در طبقه دوم بزنم. زنگ که خورد فورا چادرم را برداشتم گذاشتم زیر بغلم و با عجله به سمت آسانسور شتافتم. در آسانسور را که باز کردم، چشمم افتاد به دو تا حاج آقا. تا من را دیدند یا الله، یا الله گویان سریع سرشان را پایین انداختند. حدود یک دقیقه در آسانسور را نگه داشته بودم. دو دل بودم بروم داخل یا نه؟ یکی از آقایان با عصبانیت تمام فریاد زد: «خواهر در را ببندید ما برویم.» من هم که طلبه حرف گوش کنی بودم سریع در را بستم. با خودم می گفتم خوب شد نرفتم داخل. با سرعت تمام از پله ها خودم را به کتابخانه رساندم. چند تا کتاب گرفتم و برگشتم. هنوز ساعتی از ماجرا نگذشته بود دیدم همه طلبه های سال بالا پچ پچ و نچ نچ می کنند. انگار اتفاق مهمی افتاده باشد. اهمیت ندادم.بعد از زنگ خانه رفتم خوابگاه. در حجره را که باز کردم، مادر حجره با هم بحث هایش حرف می زدند. از حرفهایشان معلوم بود ماجرای وحشتناکی اتفاق افتاده. خیلی دلم می خواست بدانم چی شده ولی روم نمی شد با طلبه های بزرگتر از خودم صحبت کنم مگر در حد ضرورت.
ظرف غذایم را برداشتم که بروم آشپزخانه. یکی دیگر از هم حجره ای هایم هم آمد. من را که دید گفت: «صبر کن با هم بریم.» کنار کمدش ایستادم تا آماده شود. گفت: «راستی می دانی امروز چی شده؟»
- نه! چی شده؟
گفت: «یکی از طلبه ها بدون چادر رفته دم آسانسور، جلوی اساتید مرد، اون ها هم گفتند ما استعفا می دیم و دیگه حوزه نمی آییم.»
انگار یک سطل آب سردی را روی سرم خالی کردند. ظرف غذا از دستم افتاد. همه جمع شدند. طوری از ماجرا حرف می زدند که اگر طرف قضیه خودم نبودم فکر می کردم آن خانم چه فرد لاابالی بوده و عمدا این کار را کرده. در حالی که برای خودم یک چیز خیلی بی اهمیت بود. فقط هاج و واج نگاه شان می کردم. توانایی گفتن هیچ کلمه ای را نداشتم چه برسد به این که بگویم آن طلبه من بوده ام.
خلاصه از آن روز به بعد تا چند هفته من شده بودم نقل مجالس اخلاقی، حجره ای، مباحثه ای و خوابگاهی.
احساس گناه شدیدی می کردم. مدام به این فکر می کردم که لیاقت طلبگی را ندارم.
جلسه های زیادی گرفته شد و عمق فاجعه بررسی گردید.
یادم هست یکی از اساتید بزرگ اخلاق که هنوز هم وقتی ایشان حوزه سخنرانی دارند، تعداد زیادی از خانم های شهر خودشان را می رسانند؛ توی صحبتشان بعد از بیان ماجرا می گفت: «من به استغاثه با امام زمان(عج) برخاستم و به آقا گفتم: من که همیشه قبل از مصاحبه با ورودی ها دو رکعت نماز می خوانم و به خودتان متوسل می شوم. اگر در مورد این طلبه کوتاهی کردم مرا ببخشید.»
خیلی لحظات سختی بود. هنوز که هنوز هست بعد از چندین سال تمام حرف هایی که زده می شد جلوی چشمم رژه می رود.
اما این ماجرا تلنگری بود برای من تا در رفتارم بیشتر دقت کنم وسعی کنم سرباز خوبی باشم تا باعث سرافکندگی فرمانده ام نشوم.
اما بدانید، من اولین دختر روستایمان بودم که در مقابل نامحرمان فامیل چادر سر گرفتم. اولین عروسی بودم که جشن عروسیم را با مسافرت به مشهد و دادن ولیمه بدون هیچ گناهی گرفتم. اولین عروسی بودم که پیش برادر شوهرهایش چادر پوشید. خیلی سخت بود که بعضی بدعتها را با سرزنش دیگران بشکنی و بعضی سنتها را احیا کنی.
ولی هنوز راه بسیار دور و درازی در پیش است که وقت ایستادن نیست و باید دوید.